امام رضا ... ممنون
وقتی زن از حرم بیرون آمد و چادرش را از سر برداشت، ناراحت شدم، به او گفتم: خانم مگر فقط در حرم باید حجاب داشت؟!
با کمال احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم، مسیحی ام .
گفتم: پس در حرم چه می کردید؟
گفت: آمده ام از امام رضا(ع) تشکر کنم.
بعد حکایت شگفت انگیز زندگی اش را این گونه تعریف کرد:
پسر فلجی داشتم که برای معالجه اش از هرکس و هرکاری که می توانستم، دریغ نورزیدم، اما هیچ دارو و دکتری ثمربخش نشد.
وقتی به مدرسه رفت بچه های دیگر به او گفته بودند: چرا مادرت تو را به مشهد و حرم امام رضا (ع) نمی برد تا شفا بگیری؟
پسرم که به خانه آمد با گریه گفت: مادر! تو که گفتی برای معالجه من همه جا رفته ای و مرا نزد همه دکترها برده ای، پس این مشهد امام رضا(ع) که مریض ها را شفا می دهد، کجاست؟
با ناامیدی به او گفتم: امام رضا(ع) فقط مسلمانها را شفا می دهد و ما مسیحی هستیم.
اما پسرم مرتب اصرار می کرد و بعد هم با گریه به بستر رفت.
نیمه های شب مرا صدا زد: مادر! بیا ببین این آقا پاهایم را شفا داده است. خودش به خانه ما آمد و گفت:
به مادرت بگو:
“هرکه به در خانه ما بیاید، او را درمان می کنیم.”